شادی روح درختان

و درخت از ابدیت می نوشید و به بیشمار شاخه می روئید

شادی روح درختان

و درخت از ابدیت می نوشید و به بیشمار شاخه می روئید

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

خدیجه باید روزهای گذشته ات را از دست ندهی‌.باید راهی که راه آمده ای را روی نقشه داشته باشی. باید این راه را توی خودت آمده باشی. می بینی، از هر طرف که می دوزی، یکجای دیگر پاره پاره می شود، حس می کنی؟ خود دوختن پاره پاره ات می کند. اگر فراموشی سراغت بیاید بد می بازی، هر کار می کنی چیزی را در گذشته جا نگذار، نه بوئی را نه شوری را و نه نوایی را.

طرب را بردار، روح را روی باربند محکم کن که در نرود  می دانی که روح مثل عطر می پرد، 

خدیجه امروز را از دیروز جدا نکن این پلی که با سست تر از نخ دندان به روزهای گذشته ات، متصل کرده ای، نباید بگسلد.

می بینی امروز جرات کرده ام صدایت کنم، بنامم تو را. امروز تو را توی گیر دلگیر غروب گیر انداخته ام، تا کی از روی نوشته حس می کنی و با نقاب آینه را دستمال می کشی. تا کی فرار می کنی؟

خدیجه دروغ نبود، به خدا قسم دروغ نبود، اشکها حقیقت داشتند و زخمها و رویاها.

ببین صالح چه نوشته است:

اگر

کشته شدگانش

مفقودانش

جنازه های تحلیل رفته زیر آوار خونهاش

کودکانش که بابا گفتن بلد نبودن

چادرهای نماز خونی زنانش

اعضای جدا شده جانبازانش

پوکه‌های سلاح دست رزمندگانش

هوای آلودش

دریای آبیش

ذره های خاکش

مرزش

شمالش

جنوبش

اگر حرف بزنن میگن نـــــــــــــه

نه به سازش، نه به ذلت، نه به سکوت

نه به اسرائیل، به بودنش، به اسمش، به رسمش به اخلاقش

نه به این جهان پر از سکوت، نه به این دنیای ظالم و ظلمات

نه به آری گویان

نه به سرخمیده‌ها

نه به سنگ در کفش مجاهد، نه به همسایه، نه به هم‌زبان، نه به همرنگ و نه به تمدن‌های پوک، نه به امریکا. 

میگفتن آری می‌ارزد، دنیا رو بدون رتوش ببینیم می‌ارزد، دنیا بدون دورنگی ببینیم می‌ارزد، دنیای بعد 7 اکتبر به دنیای قبلش می‌ارزد. 

آیا زندگی تو می ارزد؟ 

ببین در این بهترین فصل زندگیت داری چه برداشت می کنی؟

چاره ای جز اینکه بیارزد نیست. یادت می ماند که هییییچ هرگز دیگری از زندگیت بچه هایت روی یک مبل جا نمی شوند و خواسته هایشان از تو در حیطه چسب و کاغذ و کاردستی خلاصه نمی شود و شیرینی بودنشان در خانه این همه گرم نمی شود؟

میفهمی که امروز اگر روحشان را در نیابی چیزی از دنیایشان و از زندگیشان دزدیده ای؟

و این دزدی انگشت‌های بودن تو را قطع می کند؟

چرا چشم توی چشمشان نمی نشینی و دل به دلشان نمی دهی؟

رها کن چایی و کتاب و لپ تاپ را....

رها کن ای مادر جا نیافتاده...بیدار شو زن حسابی

  • ۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۰۰
  • شاگرد خیاط

یک محفل خودمانی بود؛ از همینها که بی دعوت هم،  سرت را می اندازی پائین می روی، خانه پنجاه متری و پنج تا خانواده ی جوان و آبگوشت!

یکی از مهمترین قسمتهای قابل نشستن درست دم در دستشوئی بود! 

داشتم با ترافیک بچه ها به سمت دستشوئی زاویه ی کمرم را هماهنگ می کردم که دانشمند مجلس گفت: به نظرم ارزش انسان به داشته هاش نیست! به حسرتها و نداشته هاشه... 

اوضاع احوالی نبود که کسی اعتراضی بکند، اما کما بیش لابلای شلوغیها، همه گوش کشیده بودند که مرد چه می گوید:

آنچه که داریم ما را راه نمی اندازد، حسرتهای ماست که بنزین حرکت ماست! 

من همین طور که داشتم چایی را هم می زدم تا قندخور کوچولو را در فنا دادن قندان، شکست بدهم به نتانیاهو فکر کردم!

به پوتین و بعدش چنگیز و نادر شاه افشار هم، نمی دانم چرا به سنوار و سلیمانی و  خمینی فکر نکردم!

بعد حرف از رویا زد، فکر کنم زن برادر صاحب خانه بود که گفت منظور همون رویاهاست دیگه؟

تایید شد حرفش، و همین طور که من داشتم به رویاهای کودکی فکر می کردم، بحث پیچید جای دیگر...

من داشتم 

به آنه شرلی،به جودی آبت، به موبیدیک به پسر شجاع، دختری در مزرعه،ای کیو سان و سوباسا اوزارا، فکر می کردم....وای من حتی به دوقلوهای افسانه ای هم فکر کردم.  حتی بعدش یاد اولین مجلس دعایی که توی بچگی شرکت کرده بودم افتادم حتی نگاهم به خاطره ای افتاد... رنگ سبز حاشیه ی کتاب دعایی  که یکی از دوستهایم اشکهای گوله گوله اش روی آن می چکید. زنده شد توی ذهنم

صحبت از ضررهای خیال پردازی شد و اینکه خیال انسان مستعد بت سازی است، و دور می رود و ....

  • ۷ نظر
  • ۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۵۲
  • شاگرد خیاط

غم یک جور شراب هم هست : می گساری -> غم گساری

غم من این شکلیه:

 شکل یه سیاهچاله

همه چیزم را توی خودش می کشه

شاید به یه آدم جدید تبدیل بشم

شایدم بعد از اینکه غم خورد ام ....بزرگ بشم و یادم بره!

ولی هر چی هست به پایان قصه شبیه تره ...چون شکل سیاه چاله است.

نمی دونم برای چی اومده بودم و نفهمیدم برای چی زندگی کردم و نمی فهمم قصه چطور تموم میشه

اما خوش گذشت

غم هم گساری کردیم هر چند کم

کمتر از باقی 

اما به ما هم دادند.

رئیس می پرسه: چرا اومدی مراسم ختم؟ چرا اینقدر گریه کردی؟

میگم نه این ویروس جدیده اس

میم زنگ می زنه: بگو چی شده بگو

ص پیله می کنه بریم بیرون

من باید تمرین کنم سناریویی سر هم کنم که گفتنی باشه

اینجا دارم تمرینش می کنم

اما جز تصویر یه سیاهچاله که فشارم میده  و اشکم رو در میاره چیزی برای بیان کردن نیست.

بر منکرش لعنت که لذت مخصوص خودش رو داره

اما نباید جملاتی برای شرح قصه وجود داشته باشن؟

 چطوره بگم با دوستم دعوام شده....فقط من یه کمی از تین ایجری در اومده ام و این کلک نمی گیره

آهان باید بگم که با خودم دعوام شده...درستش همینه! 

اینم از این.... 

  • ۶ نظر
  • ۱۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۴۵
  • شاگرد خیاط

 

غم هم یک جور میوه است. من طعمش را خیلی دوست دارم.

این جملات رو هوش مصنوعی گفته:اولیاش رو

غم باعث بهتر کنار آمدن با احساسات دشوار می‌شود،

بین افراد پیوند عمیق‌ برقرار می‌کند

و راه فراری از کسالت است.

به این نتیجه رسیدم که وقتی گم شده‌ام و حس می‌کنم بین زمین و آسمان معلقم، ترجیح می‌دهم لااقل غمگین باشم.

وقتی احساس می‌کنم به چیزی و به جایی تعلق ندارم، خودم را در چاه عمیق غم می‌اندازم و احساس زنده بودن می‌کنم.

حتی وقتی حوصله‌ام سر رفته، خاطرات غمگینم را قلقلک می‌دهم. انگار غم، به من احساس تعلق خاطر می‌دهد و این غم است که به این جهان وصلم می‌کند. بر گرفته از وبلاگ جنایت و احتمال

مهناز یک آنی داشت که آدم جذبش می شد. اعم از دختر و پسر، لوندی و زیبایی و صدای گرم و نکته سنجی و طنز و یک چیز مخصوص هم توی چشمهایش.  همه اینها را که فلانی هم دارد او غیر از اینها یک  آنی، هم داشت!  مثلا شاید یک چیزی از جنس غم، چشمهای براقش را خمار می کرد.

در مدتی که می شناختمش حدودا چهار یا پنج بار عاشق شد! عاشق زار! عاشقی که شب وقتی می خوابید باید کنارش می ماندی و حق نداشتی بروی سالن مطالعه چون یک سری حملاتی بهش دست میداد که سریع باید آب قند را بهش می رساندی و یکبار که نبودم کارش به اورژانس کشید و یک حاج خانم مسنی که آورده بودند فشارش را بگیرند عاشقش شد و می خواست برای نوه اش بگیردش!

داستان عاشق شدن هایش هم، همه از قبیل عشق ماه و پلنگ بود! یعنی امکان نداشت به کسی که کوچکترین امکان وصالی داشت، راه بدهد برای ورود به حریم عشقش.

یکبار عاشق پسر رئیس بانک صادرات شعبه ی زعفرانیه شده بود، ، پسری مذهبی و نماز جمعه برو و دختری ارمنی ! تازه پسر شاگرد اول و دختر دم مشروطی و اخراج 

باز این هم هیچی

تا پسر توی دانشکده ما بود که عاشقش نشد...وقتی پسر پاشد رفت سوئد حالا خانم بنا کرد به چت کردن و دل دادن وقلوه گرفتن و یک فازهایی که بیا و ببین

تمام موردهای دیگرش هم همین طوری بودند . و من فهمیده بودم عامدانه این طوری عاشق می شود. و از بس این دختر و حرفهایش روی من تاثیر داشت فکر می کردم صاحب یک دین جدید است و باید حتما هر طوری شده به این دین ایمان بیاورم و الا ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی بیرونم می کنند.

توی دانشکده فقط در حد دل لرزیدن اتفاق افتاد یکبار برایم. بعدش هم که سریع ازدواج و نشد خلاصه از مومنان به این دین باشم.

اما اخیرا طی مطالعاتی به دکمه هایی از روحم دستم خورده که با زدنشان کانهو پلنگ ماه دیده زوزه ی آدم در می آید و یک بشکه الکل هم در عروق آدم کانهو انهار جاری بهشتی، جاری می شود و بله یعنی که   آدم فاز عشقولانه برمیدارد.

یک سال واندی پیش این دکمه را  تصادفی و حین پژوهشهایم در روح خودم پیدا کردم و زدم و گرفتار شدم صدای زوزه کر کننده بود اما جریانی از اکسی توسین و دوپامین و سراتونین در شبکه عصبی آدم راه می انداخت که لذت اعتیاد آوری داشت.

بالاخره پس از تلاشهای بسیار دکمه ی خفه کردن زوزه ی پلنگ عاشق را پیدا کردم و سرم کلی ساکت و آرام شد و ایضا در رگم هم الکل فروکش کرد.

اما حالا مانده ام بیکار!

برای همین به پژوهش در باره غم داشتم رو می آوردم که یکی از دوستان زحمت کشید این بیت را فرستاد

عاشق شده‌ای ای دل غمهات مبارک باد

زنجیر جنون ای دل در‌ پات مبارک باد!

 

و یکی دیگر از دوستان هم قبلش زحمت کشیده بود این پستی را نوشته بود که بالا نقل کرده ام.

پژوهش درباره غم و شادی را شاید ادامه بدهم اما با خواندن پست دوستمان،  کمی دمغم که چطور هوش مصنوعی این همه فیلسوف و دانا شده و غم را این قدر قشنگ با توصیفاتش خنثی می کند!

ببخشید که این پست تراز پستهای میکده ای قبلی نیست!

چه می شود کرد. بشر در عصر جدید مبتلا به چیز سرد و بی روحی است که خودش را رئیس دنیا کرده و اسمش را گذاشته اند علم! و البته این علم ظاهرا تنها مختصری اشتراک لفظی دارد با آن چیزی که پیش از اینها اسمش علم بوده است.

  • ۳ نظر
  • ۱۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۳۲
  • شاگرد خیاط

 صبا میگه راز برای سلامتی انسان ضرر داره. 

راز ضرر داره . خصوصا رازی که مال دل باشه، برای قلب ضرر داره. راز دیشبم اینه که داشتم از یه جا رد می شدم، یه قطره عرق روی پیشونی یک انسان، دوباره عاشقم کرد. از کنار یه وبلاگی رد شدم  یه جوبی جاری بود و از آبش به صورتم زدم.و مست شدم. شکست عشقی های قبلی رو فراموش کردم .

واقعا وقتی آدم یه روی زیبا می بینه، یه روح زیبا حس می کنه، یه عطر زیبا می شنوه، یه شراب زیبا میره بالا ، ادامه دادن زندگی چقدر سخت میشه‌، باقی موندن توی تن چقدر سخت میشه. نه که فکر کنی چون بیرون خبریه موندن در این جسم سخت میشه ها، 

فارغ ازینکه بیرون خبری هست یا نه، موندن و تحمل این همه لذت و شور و شعف سخته،آدم باید نفس عمیق بکشه، بره توی قبرستان لابلای مرده ها پرسه بزنه، اجازه باید بدیم بادهای اردیبهشت لباسهای تنمون رو از روی پوستمون جدا کنن. باید دست بچه ها اب بدیم قبر دو طبقه پدربزرگ مادربزرگمون رو بشورن

باید بریم توتهای سرقبرها رو جمع کنیم باید دستمون به شاخه های بلند نرسه تا مشغول توتهای له نشده ی روی زمین بشیم 

تا طاقت تحمل الکل این عشق رو داشته باشیم.

حالا می تونم حال اسد رو درک کنم که بعد از درک کردن یه زیبایی طاقت نیاورد و خودشو آتیش زد. فیلم پری مهرجویی رو میگم. لطفا کارهای سالینجر رو بخونین . اونهاییش که درباره خانواده سیمون اینهاست....بالاتر از هر بلند بالایی رو بخونین

سر کاری نبود ها . عاشق یه وبلاگی شده ام   و اصلا برام مهم نیست اون چه حسی به کامنتهای بی تعدادی که دیشب تا حالا براش نوشته ام داره. بعید نیست ناراحت بشه و حس آزار اذیت داشته باشه. در اون صورت من بعد بی نظر رد میشم و به نظر بازی ادامه میدم. دیدن رنج و تلاش انسان برام شادی آوره. 

ای حیف و صد حیف از تاریخچه ی عاشقی های کم تعداد پیش ازینم که تمام لحظاتش یا صرف پنهان کردن آفتاب عشق شد، یا صرف فراموش کردن گرمای شیرینش و یا مع کل اسف صرف توبه کردن از پیمانه ای که دل پیمان شکن ، تمام تپشش رو از اون پیمانه داشت.

کاش ای کاش همه ی این تلاشهای بیهوده را فقط صرف عشق کرده بودم. لعنتی چرا کسی قبلا به من نگفته بود که درخت جای درخت رو تنگ نمی کنه در وسعت هستی و عشق جای عشق رو در بی انتهای دل؟

 

و زیباترین منظره ای که پاش وا میدم به قول فیلم پری تصویر انسان کوزه به دوشی هست که تپه ها رو بالا میره.

بیا اینم شاهد قرآنیش 

لیس للانسان الا ما سعی 

یعنی زیبایی ای هم جز این نیست.جز سعی های انسانی

یاد رزمنده ی شهید زنده ام به خیر 

روحش شاد

 

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

تصوری هم از آن باغِ ارغوانی نیست!

 

درختها به من آموختند فاصله‌ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

 

به روی آینه پرغبار من بنویس

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

 

#فاضل_نظری 

 

بعد نوشت: 

نازنین همیشه پیش خودم خوشحال بودم که تو را خودخواهانه دوست ندارم. امروز وقتی به چشم دیدم که عاشق چطور با روح هستی یکی می شود، با هوا می وزد و با آب جاری می شود و با توت از درخت می افتد و با خاک روی قبرها می نشیند...

آه امروز چطور بگویم که این کلمات نایاور، درست یاری نمی کنند...

امروز دانستم 

چقققققققدر می توانستم تو را خودناخواهانه تر دوست بدارم.

  • ۸ نظر
  • ۱۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۲:۲۹
  • شاگرد خیاط

شوهر هم یک میوه است؟ نه یک باغ پر از درخت‌های میوه است.

می دانم که این افکار،طبیعی نیستند اما بیست سال است نظرم همین است.او اینقدر خوب است و پیمانه آدم را اینقدر خوب پر می کند که آدم دلش می خواهد او را با حداقل سه نفر دیگر شریک بشود. جدی می گویم.

سه نفر دائم و سه هزار نفر گاهگاه بیایند و او پرشان کند .همانطور که من را پر می کند خوبی هایش.

آدمهایی که با این مرد سوار یک کشتی هستند، عقده ای نمی شوند چون با همین انگشتان قوی، از پس هر نوع گرهی بر می آید و من استقبال می کنم از اینکه محل مراجعه و عقده گشایی می شود گاهی.

اما  همه جا عشق با حسادت عجین است، نمی فهمم چرا من راجع به این مرد حسود نیستم؟ طوری که گاهی صدای خودش هم در می آید.

جوابی که توی آینه به خودم دادم این بود که : تو شیرین عقلی، شیرینی عقلت دل را می زند...

یک جواب دیگر هم بود: تو چون نمی توانی و البته نمی خواهی که بتوانی به اندازه او خوب و پر و پیمان باشی و از زیر بار مسیولیتهایت در نگهداری از خانواده و حتی خودت با تنبلی شانه خالی می کنی دست به یک فداکاری خیالی می زنی تا به حساب خودت شرط وفا را به جا آورده باشی و حساب بی حساب بشوی با این مرد .

بیان را به خاطر آینه بودنش دوست دارم

اما به هر حال جدی جدی  فکر می کنم،  اگر او فقط برای من باشد حیف می شود 

اصلا یک جور بخل است که او پیمانه کوچک من را پر کند و بس...به سرم می زند که شاید او از معدود مردانی است که به خاطر آنها و شدت مرد بودن و سخاوت و با وجود بودن و استواریشان، چند همسری مجوز شرع را پیدا کرده است.

نمی دانم

فقط می دانم که بیست سال است این عقیده در من شکل گرفته...آینه ام باشید تا ببینم چقدر اشتباه یا درست است قضاوتم؟

البته قبول دارم که شرح خوبی و وفا و سخاوت و پشتیبانی این مرد از آدمهای زندگیش را نتوانسته ام اینجا بدهم. و خیلی کار می برد خیلی

بعنوان مثال وقتی زنی هوس ادامه تحصیل می کند شوهر خوب، شوهری است که مخالفت نمی کند. خوبتر آنکه با کم و زیاد غذا و خانه داری زنش به شکایت و اعتراض نمی افتاد. اما شوهری که خودش زنش را چندصد کیلومتر با ماشین برساند و توی ماشین بچه داری کند تا خانم تشریف ببرند سر کلاس و برگردند آن هم نه یکبار و دوبار

دوماه تمام! طوری که از شرمندگی او افتادم به تدابیر جایگزین  برای این روند .والا که اعتراضی نداشت بنده خدا

یا همین چند وقت پیش برادرم سکته کرد و هر چه گفتند به خیر گذشته دلم آرام نشد، میخواستم با اتوبوسها بروم اصفهان توی بیمارستان ببینمش و برگردم و این مرد جای اعتراض جای مخالفت خودش استارت زد و همه مسیر را رانندگی کرد که این خواسته نامعقول من را برآورده کند. در صورتیکه می شد صبر کنیم آخر هفته برویم تا مجبور نشویم در عرض نصف روز این مسیر را دوبار طی کنیم

هر کس ازش پول می خواهد ، فقیر و غنی

راه می افتد برای خاطر او، از دیگران قرض می کند و اجابت می کند طرف مطالبه را. بعد هم خودش هر وقت پولی به دستش رسید قرض را ادا می کند که خیلی تاخیر نشود ...

مگر جرات داری بگویی چند تا نارنج برای غذا بخر؟

می رود چندین میوه فروشی را زیر و رو می کند تا چند جورش را بیاورد

و من

کم این مرد می گذارم.... و ...هیعی

 

 

 

  • شاگرد خیاط

کلمه هم یک جور میوه است.

شادی عجیبی توی رگم دویده.

بهار، آفتاب،درخشش برگها، توت-باری درختها، حتی اگر دستت به دعوتهای آبدارشان نرسد، شکفتگی شیرینی که همه جا هست و شاید مایه ای از آن "فلا تعلم نفسٌ" ها داشته باشد که در گنجینه های الاهی مخفی شده اند...

جادوی خنک این کتابی که سر راهم قرار گرفت...

یک روز همین طوری داشتیم از اصفهان به سمت تهران حرکت می کردیم، توی دولت آباد جایی که هنوز نشده بود بشناسمش توقفی کردیم، چشمم توی پیاده رویی افتاد به این عبارت
سه تا کتاب 5000
سه بار صفرها را شمردم تا مطمئن شدم...نگاهی به سبیلهای از بناگوش در رفته ی مرد بساطی انداختم و با ف پرواز کردیم به سمت بساط
تا ص دستشویی اش را برود فقط توانستیم هجده تا کتاب را نجات بدهیم..ویکیش هم کتابی از عین صاد: تطهیر با جاری قرآن
علی آقا در این کتاب اول زیر آب قرآن را می زند، بعد رندانه اصلا وجود خدا را منکر می شود،
در این کتاب جادو هم پای او  کوچه باغهای ازل را پرسه زده ام.
 همراه او یکبار خدای برهان نظم و برهان علیت را منکر شده ام.
به دیالکتیک مادی ایمان آورده ام و نظم و تکامل هستی را مدیون صرف بینهایت زمان از ازل تاحالا به همجوشیهای تصادفی دانسته ام
بعد در حالیکه ذهنم به عقلم چشمک می زده باور کرده ام که تضاد دیالکتیکی سبب ساز حرکت به سمت تکامل بوده است.
و بعد توی قلمداد کردن ازلی و ابدی بودن ماده و مرکب بودن ماده ی دیالکتیکی و تضاد ناشی از وجود و عدم برای راه افتادن حرکت، گیر افتاده ام و
دوباره خیلی دقیق مثل تیری که به مرکز نشانه، نشانه اش بروند؛  رسیده ام به خدا.
و همراه خدا تشنگیها و جستجوها را دوباره مرور کرده ام.
همه چیزم جلا گرفته نو شده و عشق آن چیزی که روحم آواره اش بود از زیر آوار پندارهای باطل یکباره طلوع کرده است‌ .
 

ولی از حق نگذریم 

نصف این خوشحالی هم به خاطر تو است!

تو دوستی که این کلمات را می خوانی و عضو خانواده ی هم کلمه ی من و دیگران هستی!

دوباره یاد بزمهای شبانه  و روزانه ای که توی پنل همین بیان برپا می کردیم ، 

چه رفت و آمدهایی چه شور و سرورهایی...چه بگو بشنوهایی! چه بجوش و بخروش هایی

و همه 

و همه

به صرف کلمه!

راستش درست نمی دانم چه رازی توی بیان هست، اینقدری از عهده ام بر می آید که اسمش را یک نوع کاملا جدید از انرژِی بگذارم.

به نظرم بس است هر چه جسته   , گریخته در مدح و نکوهش بیان نوشته ایم، وقتش شده که کتاب جدیدی نوشته شود برای دربرگرفتن همه ی آنچه بیان به ما داده و از ما گرفته ...

 

یک چیز هست : بیان پر از نخبه است؛ من دقیق و جدی می گویم و این ربطی به سن و مدرک تحصیلی  و رزومه ندارد!  بیان پر از سرهای پر شور و جانهای پر حرارت است. آنهایی که از روزمره خودشان، این قدری اضافه می آیند که بخشی اش را در قالب کلمات، توی بیان بریزند.

یک چیز دیگر هم متاسفانه هست: این نخبه های به فداشان بشوم اصطکاکهای جرقه ناک جانگداز باهم دارند گاهی...

یک چیز دیگر هم هست شورمندانه: اینجا می تواند جایی باشد 

برای...

برای...

نویسنده را باد برد؛ جمله اش  را شما تکمیل کنید:

  • ۸ نظر
  • ۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۳۷
  • شاگرد خیاط

اشک هم یک جور میوه است.

قبیله سیاه مستها معتقدند هرکس پنج نوع اشک توی زندگیش بخوره عمرش طولانی میشه

و اگر بتونه هفت نوع اشک بخوره

کانهو با خضر از چشمه حیات، آب خورده باشه جاودانی میشه

 

 

وقتی وارد مراسم ختم شوهر خاله ی خدابیامرزت میشی و با دیدن دختر پسرهاش، سعی می کنی همدردیت بیاد و اشک میاد، میوه ی درخت

"ببین من این همه وقت با شما دخترخاله ام چقدر مهربون بودم همه اش" را می خوری

وقتی می ری روضه و شعرش یه پایان جدید با یه تصویر سازی نو داره، نوک دماغت تیر می کشه و بعد میوه ی درخت "ببین من چقدر شعر شناس و نازک طبعم" را می خوری

وقتی همه ی زندگی در هم برهمه ، پسر وسطی نصفه شب جاشو خیس کرده و اومده بین تو  و باباش خوابیده و خیسی سردش به تنت می خوره و همزمان صدای دخترت از توی اتاق میاد که وای مدرسه ام دیر شده ، بعد گریه ی اون یکی در میاد که اصلا نباید بیدار میشد و سپس فرزند شورشی صدا بلند می کنه که من دیگه نمیرم مدرسه... اونوقت که خشمت را قورت میدی و اشکت در میاد میوه ی "ببین زندگی با فرزند بیشتر چقدر شادتره " را می خوری

 

اشک یاس...و اون وقتیه که از شاعرترین دوستت یک برخورد مآل اندیشانه به بزرگترین  و اشک آورترین اتفاق قرن می بینی

اشک اعتراض...و اون وقتیه که دانشجویی اولا ...توی سرزمین فرصتهایی ثانیا...فقط داری شعار میدی ثالثا ..اونوقت میان کتفت رو از پشت می پیجونن و صورتت رو می چسبونن کف آسفالت و بهت حالی می کنن که فقط می تونی گریه کنی

اشک شوق ...این مال وقتیه که معلم دخترت توی گروه معلمها یه متن فرستاده و عنوانش اینه که  باید در تاریخ بنویسن دختر تو  که بوده و چه کرده....

اما یه جور اشک خاص هم هست که من امروز اولین بار مزه اش کردم، نه بی مزه بود مثل اشکهای سانتی مانتال شاعرانه، نه شور مثل اشکهای راستکی

به جان خودم اشکش شیرین بود! ولی اصلا از روی شادی و این حرفها ریخته نشده بود...

یه جور آبی بود که کل کره چشم رو در خودش غرق می کرد و از همه جای چشم می پاشید بیرون

اشکش هم اعتراض و یاس داشت هم شوق و حیرت ، هم شاعرانه بود هم سوگوارانه

اشک کسی که به خدا میگه لطفا توبه های تا الانم را بی خیال ....باعث و بانی همه توبه شکنی ها را به من برگردان!

 

  • ۸ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۵۶
  • شاگرد خیاط

اردیبهشته شاد باشیم.

توتها

این میوه های ناپایدار، با اون شیرینی و ترشی گذراشون ، رسیده اند.توی پیاده رو شاخه ازت دلبری می کنه، وسوسه ی رسیدگی، دستت رو به کار می گیره، می چینی، شاید با آب بطریت بشوریش، لبت میچشه ولی چیزی نصیب دندونت نمیشه 

این میوه ی اردیبهشته....

توت بچشیم.

شاد باشیم. باشه؟

  • ۱ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۴۶
  • شاگرد خیاط

ذرت خیلی شیرین است و قابل توجه. 

سالاد سیب زمینی و ذرت با فلفل دلمه ای خیلی خوب شده بود.

توی سوپ هم آدم خوشش می آمد از این دانه ی شیرین که هر چی بپزیش اصرار دارد زیر دندان خودش را اعلام کند، شیرینی ملیح و لعابداری به غذا می دهد که مایه ی پیوند مولفه های غذاست. 

ولی همین موجود مستقل و خودنما حاضر می شود پودر شود،

پفک و پفیلا و بوشار و دهها فرآورده تولید کند. الیاف مستحکمش ظرف می شوند و خلاصه حضورش تمامی ندارد....

اگر دانه بودم ترجیح میدادم ذرت باشم.

  • ۵ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۱۴
  • شاگرد خیاط