خدیجه باید روزهای گذشته ات را از دست ندهی.باید راهی که راه آمده ای را روی نقشه داشته باشی. باید این راه را توی خودت آمده باشی. می بینی، از هر طرف که می دوزی، یکجای دیگر پاره پاره می شود، حس می کنی؟ خود دوختن پاره پاره ات می کند. اگر فراموشی سراغت بیاید بد می بازی، هر کار می کنی چیزی را در گذشته جا نگذار، نه بوئی را نه شوری را و نه نوایی را.
طرب را بردار، روح را روی باربند محکم کن که در نرود می دانی که روح مثل عطر می پرد،
خدیجه امروز را از دیروز جدا نکن این پلی که با سست تر از نخ دندان به روزهای گذشته ات، متصل کرده ای، نباید بگسلد.
می بینی امروز جرات کرده ام صدایت کنم، بنامم تو را. امروز تو را توی گیر دلگیر غروب گیر انداخته ام، تا کی از روی نوشته حس می کنی و با نقاب آینه را دستمال می کشی. تا کی فرار می کنی؟
خدیجه دروغ نبود، به خدا قسم دروغ نبود، اشکها حقیقت داشتند و زخمها و رویاها.
ببین صالح چه نوشته است:
اگر
کشته شدگانش
مفقودانش
جنازه های تحلیل رفته زیر آوار خونهاش
کودکانش که بابا گفتن بلد نبودن
چادرهای نماز خونی زنانش
اعضای جدا شده جانبازانش
پوکههای سلاح دست رزمندگانش
هوای آلودش
دریای آبیش
ذره های خاکش
مرزش
شمالش
جنوبش
اگر حرف بزنن میگن نـــــــــــــه
نه به سازش، نه به ذلت، نه به سکوت
نه به اسرائیل، به بودنش، به اسمش، به رسمش به اخلاقش
نه به این جهان پر از سکوت، نه به این دنیای ظالم و ظلمات
نه به آری گویان
نه به سرخمیدهها
نه به سنگ در کفش مجاهد، نه به همسایه، نه به همزبان، نه به همرنگ و نه به تمدنهای پوک، نه به امریکا.
میگفتن آری میارزد، دنیا رو بدون رتوش ببینیم میارزد، دنیا بدون دورنگی ببینیم میارزد، دنیای بعد 7 اکتبر به دنیای قبلش میارزد.
آیا زندگی تو می ارزد؟
ببین در این بهترین فصل زندگیت داری چه برداشت می کنی؟
چاره ای جز اینکه بیارزد نیست. یادت می ماند که هییییچ هرگز دیگری از زندگیت بچه هایت روی یک مبل جا نمی شوند و خواسته هایشان از تو در حیطه چسب و کاغذ و کاردستی خلاصه نمی شود و شیرینی بودنشان در خانه این همه گرم نمی شود؟
میفهمی که امروز اگر روحشان را در نیابی چیزی از دنیایشان و از زندگیشان دزدیده ای؟
و این دزدی انگشتهای بودن تو را قطع می کند؟
چرا چشم توی چشمشان نمی نشینی و دل به دلشان نمی دهی؟
رها کن چایی و کتاب و لپ تاپ را....
رها کن ای مادر جا نیافتاده...بیدار شو زن حسابی
- ۲۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۰۰