S O S

شرایط بسیار حاد و گرسنگی شدید نوزادان در غزه و یک سلوک صمیمانه ، یک ذکر عملی 

  • ۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • سر مست
    • يكشنبه ۳ تیر ۰۳

    دویدن برای مبارزه با سموم ناشی از خلاقیت

    از هاروکی موراکامی بدم می آمد. هم در داستان نیمه کوتاهی که ازش خواندم هم در کافکا در ساحل و هم در جنگل نروژی مکدرم کرده بود. یک کتاب درباره دویدن باعث شد ببخشمش و بخوانمش. هاروکی موراکامی در این کتاب دارد می گوید که بیست و سه سال است دارم می دوم ( این کتاب را بیست سال پیش نوشته است البته! ) و به طور میانگین روزی نه کیلومتر دویده است.

    خودم هم، یک دوره یک ساله روزی سه کیلومتر دویده ام و می دانم چه لعنتی عذاب آور مفرحی است و چه نقش جالبی در تقویت و سلامت بدن دارد.

    گفته است که هر کس مبتلا به نوشتن است سمی به اسم خلاقیت در بدن خودش دارد! جدی می گوید بدن ها! نمی گوید ذهن!

    و اگر راهی برای دفع این سم پیدا نکند یا مثل ویرجینیا ولف و رومن گاری و صادق هدایت کارش به خودکشی می کشد یا ناگهان نوشتن را کنار می گذارد یا جوان مرگ می شود!

    وی می گوید دویدن یک راه خوب غلبه ی بدن بر ذهن  است. و راه خوبی برای دفع سم خلاقیت .

    به ذهن باید گفت کمی هم تو بشنو! 

    به ذهن باید گفت: 

    همیشه تو می گویی باقی می شنوند، گاهی هم تو ساکت شو و از بدن بشنو، از ضربان قلب  از ماهیچه های سفت شده از مسیر ناگزیری که باید دوید و حق ایستادن یا راه رفتن در آن از تو سلب شده.

     

    می دانی چطوری بخشیدمش! 

    دویدم با او و ذهنم ساکت شد. بابت این سکوت خطاهای این نویسنده ی خوش شانس آمرزیده شد.

    جدی به همه برادران  غیور تریاکی، شیشه ای ، الکلی

    به آن کوشاهای پاستوریزه ی سالم خور

    به آن ظرفشوهایی که شب در میان، خواباندن بچه با آنهاست...

    به همه خواهران مهربان شکست عشقی خورده یا نخورده 

    به چشم انتظارها، به افسرده ها، به امیدوارها به ناامیدها

    توصیه می کنم این کتاب را موقع پیاده روی های روزانه گوش بدهند.

    ارزش خواندن ندارد! مناسب شنیدن است....

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • سر مست
    • دوشنبه ۱ مرداد ۰۳

    درباره عشق

    یه ترفند رسانه ای از میخک یاد گرفتم در مورد اون که خیلی جواب داده ببینیم بخت و اقبال ما چطوره

    می دونم اینجا رو شاید ده نفر بخونن و نهایت شاید دو تا شون کامنت بزارن

    ولی بخت خود را امتحان می کنیم

    تصمیم گرفتم بنویسم. جدی تر و هر روزی تر از همیشه 

    اولین چیزی که جرات کردم اسمش را بگذارم رمان و به مردم دادم بخوانندش درباره علم بود . اگر کسی مشتاق باشه براش می فرستم.

    دومین چیزی که می خوام بنویسم و اسمش رو بزارم رمان درباره عشق هستش

    سوالی که پیش میاد اینه که تقریبا هر کی رمان نوشته یا درباره عشق نوشته یا مرتبط با اون . پس من چه حرف تازه ای می خوام بنویسم؟

    جوابی هم که پیش میاد اینه که

    یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب ... کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

    اما بهم بگید درباره عشق چی دیدید؟ چی خوندید؟ چی تجربه کردید و چه سوالاتی دارید؟ 

    نذر فرهنگی کنین و بهم جواب بدین

    من مستحقم. به من راه نشین کمک کنین!

  • ۴
  • نظرات [ ۱۵ ]
    • سر مست
    • شنبه ۳۰ تیر ۰۳

    بفرمایید روضه خیابان آزادی دانشگاه شریف

    خیلی، تعداد جوانهای خوشگل و خوش قد و بالا زیاد شده .توی این سیاهی ها با آن حجاب بی رخنه چه می درخشند‌ . گمان نکنم اصل حکم حجاب برای پوشاندن زیبایی ها باشد. من که زنم حواسم پرت می شود خدا به جوانها رحم کند. 

    شریف نیایید هم به دلیل جوانان خوشگلش

    هم به دلیل قاسمیان لوطی خردمندش که کتاب خدا را خوب فهمیده است.

    امشب گفت ما که از روی نوشته راه افتاده ایم بدون حضور معصوم، کارمان خیلی درست است، حدیث داریم کارمان خیلی درست است به شرطی که گرفتار come back  نشویم.

    اصلا حدیث هست که عبادت در غیاب امام و جهاد در غیاب امام صدبرابر قیمتی تر است. اصلا منتظر ماندن که تا امام نیاید کاری نمی کنیم خطرناک است، ولایت را به رابطه عاطفی بسنده نکنید دوست داشتن اصلا کافی نیست.عمرسعد اولین گریه را بر امام حسین سر داد، ولایت عاطفی داشت آخر...

    گفت نباید امام حسین را جناحی کرد آن هم وقتی نه اصلاح طلبش مصلح اجتماعی است و نه اصول گرایش، اصلها ثابت و فرعها فی السماء

    اما امام حسین شدیدا سیاسی است و الهام بخش ملحد و مسلم بوده است حرکتش....

    و گفت توبه کنید زود توبه کنید و توبه اجتماعی خیلی سنگین و سخت است ...

    آدرسش آنجای قرآن است که دستور داده همدیگر را بکشید....

    یا اینجا:

     اگر ما به آنها حکم می‌کردیم که خود (یعنی یکدیگر) را بکشید یا از دیار خود (برای جهاد) بیرون روید به جز اندکی اطاعت امر نمی‌کردند، و اگر به آنچه پندشان می‌دهند عمل می‌کردند البته نیکوتر و کاری محکم و با اساس‌تر برای آنها بود.سوره نساء آیه ۶۶

     

    بعد هم شهید آوردند

    مهندس بیا قضیه را معکوس کنیم 

    اول درخواست شهادت بدهیم 

    بعد جوگیر شویم 

    و شهیدوار زندگی کنیم....

    والا

    خلاصه شریف نیائید....

    بعدنوشت:

    گفتم» آیا دعوت مرا قبول می کنید و برای امشب به نزد من می آئید

    گفت: هزار بار در خانه ات را کوبیده ام ولی هرگز به رویم باز نکرده ای

    گفتم: حالا بیا و اینبار را در خانه من بگذران

    گفت: اگر مرا می شناختی هرگز دعوتم نمی کردی

    گفتم: تو کیستی

    درنگاهش غرش دریاهای طوفانی موج می زد که گفت: من آن انقلابم که بر پا می دارد آنچه را ملتها بر زمین زده اند.من آن طوفانم که آنچه را نسلها در خاک کاشته اند از ریشه بر می کند.من آن کسی هستم که آمد تا در زمین نه صلح، بلکه شمشیر را بر پای دارد و به یادگار نهد...دنیا برای اسم من عید می گیرد اما من در مشارق و مغارب زمین کسی را نمی بینم که حقیقت مرا بشناسد

    من خودم را در مقابل او بر زمین انداختم و نعره زدم یا عیسای ناصری

    #جبران خلیل جبران

    چقدر یاد  فیلم روز واقعه افتادم آنجا که در گوش نصرانی تازه مسلمان زمزمه می کردند امروز مسیح را برصلیب می کشند

  • ۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • سر مست
    • شنبه ۲۳ تیر ۰۳

    بخاطر پارودی

    دوست داشتن، یک تله است. و من توی تله ی دوست داشتن پارودی افتادم. شاید اولش فقط طمع بود، طمع به اینکه او هم دوستم بدارد.

    حالا فکر می کنم و به یک تز می رسم: دوست داشتن بین جنسیتی، بین ملیتی و بین عقیدتی ماجرایی نیست که ساده برگزار شود!

    از وقتی جواب اولین کامنت چالشی ام را با تمام سعی ای که جهت پرهیز از چالش می کند، داده است دلم به تاپ تاپ افتاده است...

    نوشته است از تریبونت با زاویه دیدت آشنا شدم....

    تریبون    تریبون    تریبون

    نع ....

    این اولین دل شکستگی در ماجرای دوست داشتن پارودی است. و هر کس نمی داند که دل شکستگیها، دوست داشتنها را چه قدرتی می دهند، لابد هنوز دوست نداشته است.

    به دوست مشترکمان الیف شافاک متوسل می شوم....در کتاب 

    فرزانگی در دوران تفرقه

    او نوشته است:

    چیز زیادی از یک ریختی، یاد نمی گیریم. تفاوتها یادمان می دهند. تعامل با دیدگاههای متفاوت و چالش انگیز، مواجه شدن با انتقادها و علوم نا آشنا و برداشت دیدگاههای جدید از بذرهای فکری کاشته شده در این بحثها،درک ما را بیدار می کند.

    مشکل گروههای هم اندیشی یا حبابهای رسانه های اجتماعی این است که تکرار را تشویق می کنند و تکرار هر چقدر هم آرامش بخش باشد هرگز ما را از نظر ذهنی یا احساسی یا رفتاری به چالش نمی کشد.

    پژواکها به سادگی آنچه را اکنون گفته شده تکرار می کنند. اتاقهای پژواک عمق دیدگاهها را محدود می کنند و دانش را جیره بندی می کنند و .....

    خردی که ذهن و قلب را متصل می کند و هوش هیجانی و همدردی را و قدرت تعامل را افزایش می دهد، با ترک کردن اتاق پژواک به دست می آید.به شرطی که به اتاق پژواک دیگری نرویم. باید حرکت کنیم و زمانی را در حاشیه ، جایی که تغییر واقعی رخ می دهد بگذرانیم تا به خانه به دوشانی خردمند تبدیل شویم.

    والا در اتاقهای پژواک به زودی خودشیفتگانی دسته جمعی خواهیم شد.

     

     

    خیلی ممنونم از  تلنگرهایتان .. خانمها پارودی و الیف شافاک 

    دوست ندارم اینجا تریبون من باشد .

    دوست دارم اینجا

    من باشم

    تو باشی 

    و گفتگو باشد

  • ۳
  • نظرات [ ۵ ]
    • سر مست
    • جمعه ۲۲ تیر ۰۳

    یوزپلنگانی که با من دویده اند

    یوزپلنگانی که با من دویده اند، اثری است از بیژن نجدی. 

    کتابی که دیروز یک نفس دویدمش.

    کتاب نگو، بگو گالری نقاشی، بگو مرکز جراحی روح، بگو موزه ی اشکهای معاصر و لبخندهای باستان

    از چه ساخنه شده بود؟ حجمش پر از تصویر بود یا کلمه؟ با قلم مو نوشته شده بود یا نیشتر جراحی؟

    آی آدمها که زندگی کوچک و شیرینتان را دوست دارید، کتاب نخوانید. چقدر باید تاکید کنم که کتاب نخوانید؟ این کتاب را لااقل نخوانید.

    اگر می خواهید درکتان از آرزوی تشنه مانده ی مادر شدن، از رویای دوست داشتن از مهابت و بی پردگی جنگ، از لکه های نفتی که قوها را آلوده می کنند، به اندازه ی امروزی آرام و خواب آلود باشد، لای این کتاب را باز نکنید.این کتاب پوست همه ی عادتهایتان را زنده زنده می کند و کاری می کند، معنی صبح جمعه، معنی بخاری هیزمی ، معنی آسمانی که خدا و دود کتابها نصفش کرده اند، دهشت ناک و شگفت انگیز باشد و به اندازه ی زخمی که خونریزی فعال دارد، سوزناک. این کتاب پوست قلب را می کند و پوستین زمان را از تن آدم، لخت و کودک در سرمای غم و گرمای شادی رهایت می کند و کاری می کند جگرت از درک سرمایی که میرزا را گرفت، کباب شود.

    اثر سراسر تصویر، سراسر شگفتی، و زیباست. اما لزومی ندارد بخوانیدش. همین من خواندم کافی است!

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • سر مست
    • سه شنبه ۱۹ تیر ۰۳

    تخیل، تحلیل، آرزو و چیزهای نسیه ی دیگر

    مجتبی توی گروه نوشت: اصبحت سعیدا و امسیت مسعودا

    نوشتم یعنی چی؟

    گفت: هر چی صبح تا حالا سعید می نوشتن، عصریه دارن مسعود می نویسن.

    مریم نوشت: سه تا اتوبوس  با هم دم حوزه رای گیری ما پیاده شدند که معلوم شد رای به شرط پول هستند، دانه ای پانصد هزار تومن !

    فاطمه نوشت: قیمت منصفانه ای هستش، صبح طرفهای ما  صدهزار تومن بود و شب رسید به هفتصد هزار تومن

    فائزه زنگ زد ، سرناظر صندوقهای شرق اصفهان است، وقتی رسیده بود به رایهای اتوبوسی، از مرکز چاره خواسته بود: کاری نمی شود کرد...بزارین رای شونو بدن برن، 

    فائزه برایم  از پدرسالاری دهیارها و اجبار مردم به مسعود گفت، و ازینکه پیرمردی با ترس و لرز و یواشکی خواسته بود:  "جلیلی" ِ   نوشته شده بر کف دستش را توی برگه بنویسند....

    پس اینکه مسعود شب مناظره از تهدید و تطمیع دهیاریها می گفت

    ......

    در خلال نیم ساعتی که حرف میزدیم، مرتب فائزه را صدا  می کردند ولی او نیاز داشت با کسی به خوش خیالی و امیدواری من، واقعیت را در میان بگذارد.

    آخرش گفت من حالم خوبه خوبتر از هفته پیش، چهل درصد مشارکت بدی بود.حالا با پنجاه درصد سرمون توی دنیا بالاست.

    به این فکر کردم که شادیم از مشارکت داوطلبانه امثال فرناز و رویا و نرگس و مبینا و هادی و سهراب و میثم در بیستکال و روستا رفتنها و دوندگیهای بی اجر و مزد دو هفته اخیر و  شب خانه نیامدنها 

    و برآوردم از مردمی شدن سیاست و امر سیاسی

    دود شد رفت هوا

    درست است که همه ی اختلاف مسعود و سعید را نمی توان به پای پول گذاشت 

    اما می شود اینطور بین قدرت  پول و پویش داوری کرد که:

    رایهای مردد که قصد آفتابی شدن نداشتند، پانصدهزار تومن پول را به تمام رویاها و برنامه هایی که پویشی ها برایشان، می چیدند ترجیح دادند....

    و به نظرم معامله ی شیرینی بود برای کسی که دست در جیب کرد:

    تلاش ده بیست روزه ی پویشی ها را  طاق زدن با  ده بیست همت پولی که برای خلق شدنش یکی دو روز زمان ، بیشتر لازم  نیست.

    من هنوز دل از پویش نبریده ام، حالا که خیلی دیر از خواب  بیدار شدم می فهمم بیش از اینها باید کار کرد.

    نه گفتن به سعید، علتش در سعید، برنامه هایش و موهای سپید شده اش در این راه نیست. 

    این نه باید خیلی دقیق بازشناسی شود.

    پیشنهاد می کنم بخوانید : فونت نازنین ۸۵

    بعد نوشت: اینکه می گویم از مردمی شدن امر سیاسی ناامید شدم معنی اش این نیست که رایهای آقای پزشکیان را غیرمردمی می بینم، 

    صحبتم ناظر به کنشگری موثر سیاسی است....که معمولا در دست نخبه های سیاسی بوده است اما خاطرت جمع که  راه درازی تا مردمی شدنش در پیش نیست....

  • ۶
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • سر مست
    • شنبه ۱۶ تیر ۰۳

    روح بیشتر از جسم کار می کند

    "به خدای ناشناخته" نام رمانی است از جان اشتاین بک.

    جان اشتاین بک اینجاست تا با رمانش شما را باز هم به طبیعت وحشی آمریکا ببرد. باز هم مثل خوشه های خشم قرار است مرتب با مرگ مواجه بشوید، باز هم مقهوریت انسان در ید زمین و چشم به راهی بی تابانه اش به راه آسمان، طوری تصویر می شود که پیش از این هرگز این چنین لمسش نکرده بودید. قول می دهم حتی اگر کشاورز زاده باشید و خشکسالی محصولاتتان را اذیت کرده باشد، این طور که باران برای این رمان و آدمهایش حیاتی است ؛ باران برایتان حیاتی نبوده باشد.

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • سر مست
    • جمعه ۸ تیر ۰۳

    چرا امشب به خاله هام زنگ می زنم

    آدم بد تلفنی هستم.همیشه خاله هام به من زنگ می زنند و عموها

    ولی امشب رسم را می شکنم .تا ببینم تصمیم گرفته اند یا نه...

    شاید براشون تعریف کنم وقتی مامانم نفسهای آخرش رو می کشید دست روی صفحه تلوزیون گذاشت و پای اخبار مذاکرات پنج بعلاوه یک گفت: این مرد نامزد ریاست جمهوری میشه، من نیستم اما شما بهش رای بدین.

    شایدم نگم

    ولی اگر مردد باشن بهشون میگم

    به جلیلی رای بدین. متخصصه دقیقا اینکاره است.

    تیم خوبی داره، خودشم آدم خوبیه، به هر وعده وعیدی دنبال رای آوردن نیست. خاکیه. همه حرفها رو می شنوه استبداد رای نداره. همه رو در کارها مشارکت میده. و از سال نود و دو داره روی ریاست جمهوری کار مطالعاتی میدانی انجام میده. کارش توی مذاکرات پنج بعلاوه یک فوق العاده تخصصی، مبتکرانه و دقیق بود. توی همه مسائل اینو ثابت کرده.

    بهش گفتن این سریال مشکل امنیتی داره تو که عضو شورای عالی امنیت ملی هستی نظر بده، نگفت بیار سکانس مشکل دارش رو ببینم نظر بدم، گرفت کل فیلمنامه را خوند و گفت نه مشکل نداره خیلیم خوبه!

    شوهرم بهش یه پیشنهادی داد  در مورد گواهینامه موتور برای خانومها، همین پریروز که سری به دانشگاه زده بود، خوشش اومد گفت بهش فکر می کنم بررسی می کنم اما نمی خوام به خاطر جذابیتش ازش استفاده تبلیغاتی بکنم.

    رفته بود سیستان خیلی سر و کله زد با مسائل مردم اما  نگفت اینقدر وزیر از بلوچها انتخاب می کنم که خواسته بزرگانشون بود این شرط...چون این صرفا باج دادن به کله گنده ها بود و احتمالا جلب حمایت توده ها... نه خبر خوب برای مردم..

     باید به آدم درست رای بدیم نه به کسی که به هر قیمتی میخاد ببره....

    هدف وسیله رو توجیه نمی کنه....

    بعد نوشت: خاله بزرگم گفت آقای قالیباف الان جای خوبیه، برای همه وعده هایی که میده، می تونه دنبال تصویب قانون بیافته، اون وقت هر کس تو اجرا باشه موظف میشه بهشون

  • ۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • سر مست
    • چهارشنبه ۶ تیر ۰۳

    آلاء، خلیل، جسارت و چند بی نهایت دیگر

    بچه ها اصرار کردند کتاب بخریم. آمده بودیم فقط زیرپوش بخریم اما کتاب خریدن را نمی شد تعطیل کرد.

    شاه عبدالعظیم همیشه به یک کرشمه دو کارش مشهور بوده است. آن  شب هزار کرشمه شد، که توی آن فروشگاه پر از عطر و تسبیح و مفاتیح، کتاب شماها را پیدا کردیم. یعنی در اصل ف پیدا کرد و اصرار که مامان این درباره غزه است...

    کتاب را امروز توی اداره تمام کردم! لابلای کارها و خدا من را ببخشد...

    دلم می خواهد یک فریاد بزرگ بکشم. از شعف پیدا کردن آدمهایی که نه با سر و نه با پا راه می روند و نه کلاهشان پاره می شود و نه کفششان.

    آدمهایی که با دل راه می روند و دلشان عجب راه درازی می رود:

    از شیلی تا ایران، از ایران تا مصر، از زندان پلیسهای مصری تا زندان نیروهای امنیتی ایران

    حسرت به دلم ماند یکبار یک توصیه کوچولو به بغل دستی ام بکنم، که فلانی راستش این ره که می روی...

    هزار جور ملاحظه و مبادا...

    واین آدم ..خلیل! نمی گویم چه کاره بوده و چه کارها کرده...

    خلیل نمی دانم تو را بیشتر دوست دارم یا آلاء را...

    چرا می دانم. تو را. و آلاء را و آن طور عاشق شدنتان را و آن طور به هم رسیدنتان را

    بار دیگر می خواهم به طرز داستان نویسی  یک نفر انتقاد کنم.

    می خواهم به نویسنده ی داستان شما دو تن متذکر بشوم که ای قادر متعال شورش را یک کمی در نیاورده ای؟

    یعنی بیش از این امکان نداشت مانع سر راه این دو نفر باشد ها

    قول میدهم، نه در زمین و نه در آسمان و نه در خانواده، حکومت، مذهب، فرهنگ جغرافیا....

    بخوانید کتاب تاوان عاشقی نوشته ی محمدعلی جعفری را ...عوض رمان بخوانید ولی اگر دیدید تصاویرش بدجوری زنده و دردناک و واقعی و شیرین است تعجب نکنید. چون کاملا مستند و واقعی است.

    گزیده ای از کتاب:

    : سختی آن سفر به دیدن فلسطین می ارزید. در مسیر رفت به اصرار من رفتیم مرز اردن و فلسطین. دیدن خاک فلسطین، از راه دور هم شیرین بود

    -شیلت پلسطینو را هم آنجا خریدی؟

    :چند تا بله پشت سر هم نوشت که لحن (عجب دختر باهوشی) از آن بلند می شد.چشمانم را بستم. صدای درهم تلاطم آب، آرامم می کرد.

    -من آرزو دارم در فلسطین زندگی کنم و همانجا دفن شوم!

    نوشتم (اسمت به آمریکائی ها نمی خورد!)

    -"رودریگو الکسیس چندیا سعدی " بودم. مسلمان که شدم به عشق آن سرزمینی که تو داری روی آن راه می روی اسم و فامیلم رو عوض کردم. خلیل را از شهر الخلیل گرفتم، ساحوری هم بخاطر بیت ساحور.

     

     

    بعد نوشت: آقای خلیل شک ندارم آن طور که تو رفتی در اوج جوانی و شور، با یک بازگشت بی نهایت پرشکوه همراه خواهد بود. کاش باشم و ببینمت

  • ۹
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • سر مست
    • سه شنبه ۲۲ خرداد ۰۳

    باید به خود جرات داد

    از پیش حضرت معصومه که برگشتیم، توی خانه تلوزیون، بانوی بسیار زیبایی را نشان می داد که با وجود مرور سن و سال و چین و چروکها، چهره ی گیرا و دوست داشتنی ای داشت.

    بانو داشت خاطرات زندانش را تعریف می کرد.

    خاطرات زندان یک بانوی دیگر را هم.

    راجع به آن بانوی دیگر که بسیار اسمش را شنیده بودم، کنجکاو تر شدم و رفتم  به تحقیقات و به خودم گفتم من این خانم را می نویسم.

    یک روز اگر روح قشنگ خودش یاریم کند ...

    و نوشته را شاید 

    از همان جا شروع می کنم که در آفتاب مرداد، پتو پوش، راه می افتاد به طرف دیواره های شیشه ای ملاقات. رضوانه ی چهارده ساله اش هم پتویی به بر، پاکشان و زخمی همراهیش می کرد.  ملاقاتیها هفت فرزند  سه تا شانزده ساله اش بودند...

    ..بانویی که آنقدر شکنجه شد که تمام تنش زخم شد، زخمها عفونت شد، عفونتها سرطان شد  اما مهر سکوت از روی لبش نشکست. رندی که برای انکار علم  و سپس اتهامات خودش  علیه رژیم، توی زندان یک سال حین شکنجه ها، سواد را از نو آموخت.

    و بعد به وسیله ی زخمهایش کارش تا پای شهادت رفت که مجبور شدند آزادش کنند تا علاوه بر شهید آیت الله سعیدی  و سایرین یک شهید زن شکنجه دیده روی دستشان نماند و بعد به خاطر تهدیداتی که بعد آزادی علیهش وجود داشت مجبور شد هشت فرزند و خانمان را رها کند و به نجف و ترکیه و نوفل لوشاتو تبعید شود....

    بانویی که بعدها فرمانده سپاه همدان شد...

    نماینده مجلس شد

    اما هرگز ...اینها که گفتم معرف او نیست!

    مساله ای که می خواهم بدان بپردازم این است که او از کجا شروع کرد و پله ها چطور سر راهش قرار گرفتند...

    ف کنارم نشسته  و می خواند و  خنده کنان می گوید: مامان اصن بهت نمیاد مساله ای وجود داشته باشه که تو بخواهی "بدان بپردازی!" 

    ف جان من را مسخره نکن من گناه دارم!

    هیچی می خواستم ببینم چطور می شود راه رفت ....

    دیگه نمی تونم ادامه بدم...تقصیر ف شد!!!!!

     

     

    همه را گفتم که بگویم: امروز سالروز تولد بانو مرضیه حدیدچی بود اگر هنوز زنده بود امروز هشتاد و پنج سالش شده بود...روحش شاد

  • ۷
  • نظرات [ ۷ ]
    • سر مست
    • دوشنبه ۲۱ خرداد ۰۳